داستانک جالب مرد خوشبخت

مجموعه : داستان جالب
داستانک جالب مرد خوشبخت

پادشاهی پس از آنکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند .


تمام آدمهای دانا نزد او جمع شدند تا ببینند چطور می شود شاه رامعالجه کرد،اما هیچ کس ندانست.


فقط یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،پیراهنش را بر دارید و تن شاه کنید شاه معالجه می شود.


شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت به همه جا فرستاد.


آنها در سر تا سر مملکت سفر کردند،ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.حتی یک نفر پیدا نشد که از زندگی اش کاملا” راضی باشد. آنکه ثروت داشت، بیمار بود. آنکه سالم بود در فقر دست و پا می زد،یا اگر سالم و ثروتمند بود،زن و زندگی بدی داشت یا اگر فرزندی داشت، فرزندش بد بود. خلاصه هر آدمی از داشته ها ونداشته هایش گله و شکایت کند.


آخرهای یک شب،پسر پادشاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر با خود می گوید:


شکر خدا که کار امروزم را به خوبی تمام کرده ام. غذای خوبی خورده ام و می توانم راحت دراز بکشم و بخوابم چه چیز دیگری بهتر از این می توانم بخواهم؟خدایا چگونه شکر این همه نعمت را بر زبان آورم
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چه بخواهد بدهند.


پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد واردکلبه شدند،اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! شما چي؟ خيلي


خوشبختي؟


به قول حضرت


مو لوي:


آن یکی خــر داشت پــالانش نبود یــافــت پــالان گــرگ خــر را درربــود


کوزه بودش آب می نامد به دست آب را چون یافت خود کوزه شکست

 

 

تهیه و تنظیم : بخش سرگرمی تالاب

 

جدیدترین مطالب سایت