داستان روح در آشپزخانه
همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. یك شب یكی از دوستان پدرخوانده جدیدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او یك بچه شهری بود كه خیلی زود از فعالیت خسته میشد. آن شب او روی كاناپه اتاق پذیرایی خوابید.
نیمههای شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولی در كمال حیرت و وحشت سه (چیز) را دید كه دور میز ناهارخوری نشستهاند. صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستیم او گفت: (چیزهای عجیبی در این خانه هست. میخواهم بروم خانه خودمان!) باید بگویم كه ما اصلا حرفی از ارواح خانه به او نزده بودیم.
او دیگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتی پدرش هم به آن جا نیامد. من میتوانم تا ابد درباره اتفاقات عجیب خانهمان برایتان بنویسم. ما هرگز احساس خطر یا تهدید نمیكردیم. در واقع آن ارواح را بخشی از خانواده خود میدانستیم و احساس میكردیم آنها از ما و از خانهمان محافظت میكنند. نیشگونی با انگشتان استخوانی این آخرین و شاید عجیبترین اتفاقی است كه برایتان نقل میكنم.
ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستانها به فلوریدا میرفتند و در ماه آوریل دوباره به (نیوهمپ شایر) باز میگشتند و تا ماه اكتبر در آن جا میماندند. دو سال پیش قبل از اینكه آنها آماده بازگشت به فلوریدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در یكی از اتاق خوابها جلوی كامپیوترش نشسته بود و كار میكرد.
ناگهان كسی از پشت سر او را نیشگون گرفت. نیشگونی كه به قول خودش گویی با انگشتان بلند و لاغر استخوانی گرفته شده بود. آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگی میكرد ولی این نخستین باری بود كه او واقعا ترسید و تا دو هفته بعد هیچوقت به تنهایی و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نمیرفت. این اولین باری نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت.
بارها وقتی در آشپزخانه در حال كار بود احساس میكرد كسی از كنارش میگذرد و با بدن او برخورد میكند ولی این بار نیشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شاید او ادوارد بوده كه میخواسته به شما بگوید نمیخواهد از اینجا بروی.) ولی حرف من درست به نظر نمیرسد چون پدربزرگ قسم میخورد كه این (اجنه او همیشه آن ارواح را این طور خطاب میكرد) تا فلوریدا به دنبالشان میرود.
تهیه و تنظیم : مجله تالاب