آن موقعها دیگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاری میداد و اسب تربیت میكرد.
همیشه بچهها دور و بر خانه ما در حال بازی و جست و خیز بودند. یك روز كه ما به نمایشگاه اسب رفته بودیم، پدربزرگ پیش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدین این دوره و زمانه شكایت داشت و میگفت ما كه پرستار بچه نیستیم كه آنها بچههایشان را دور و بر خانه ما رها میكنند.
مادربزرگ با تعجب گفت (ولی امروز هیچ بچهای اینجا نیست. همه به نمایشگاه اسب رفتهاند.) پدربزرگ جواب داد (ولی یك دختر كوچولوی مو طلایی آن بیرون دارد میدود.) مادربزرگ تاكید كرد هیچ بچهای اینجا نیست. این تنها دفعهای نبود كه دختر كوچولوی مو طلایی در آن خانه دیده شد.
یك روز برادر پنج سالهام هم او را دید و یكبار دیگر یكی از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلایی را پشت پنجره طبقه بالا دیده است. شاید او آلیس بود! جالب است یكبار برادرم گفت یك دلقك شیطانی را در آشپزخانه دیده است.
شاید این حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولی مادرم میگوید من هم وقتی كوچك بودم یكبار گفتم در آشپزخانه یك دلقك وحشتناك دیدهام.
تهیه و تنظیم : مجله تالاب