خانه ارواح در جنوب نیوجرسی (روح دایی مایك)

مجموعه : جن و ارواح
خانه ارواح در جنوب نیوجرسی (روح دایی مایك)

خانه ارواح در جنوب نیوجرسی (روح دایی مایك)

 

من دوازده سال پیش با اهالی یك خانه ارواح در جنوب نیوجرسی مصاحبه كردم. مطلبی كه می‌خوانید داستانی است كه خانم صاحبخانه درباره اتفاقات آن جا برایم تعریف كرد. این خانه خانه‌ای خلوت است كه در خیابانی خلوت و در شهری كوچك قرار دارد.

 

داستان ما از اوایل دهه 1960 آغاز شد. در آن زمان (مایك) برادر (جوآن) با یك دختر شلوغ و ناآرام كه خانواده، او را (ردز) صدا می‌زدند نامزد شد. یك روز (مایك) و نامزدش(ردز) در فیلادلفیا اتومبیل‌سواری می‌كردند و با دوستانشان كورس گذاشته بودند. هر دوی آنها حسابی به هیجان آمده بودند و از سرعت لذت می‌بردند.

 

(ردز) برای این‌كه بازنده مسابقات نباشد پشت‌سر هم به مایك می‌گفت (گاز بده، گاز بده) كمی بعد دیگر طاقت نیاورد و از همان طرف پای خود را روی پدال گاز گذاشت و آن را فشار داد. مایك نتوانست اتومبیل را كنترل كند و اتومبیلشان چپ كرد.

 

در این تصادف (ردز) فورا كشته و مایك به شدت زخمی شد به‌طوری كه حتی نتوانست در مراسم تدفین (ردز) شركت كند چون باید در تختش می‌ماند. وقتی خانواده از مراسم تدفین به خانه برمی‌گشتند، به اتاق مایك در طبقه بالا رفتند، به محض ورود آنها مایك برای آنها دقیقا توصیف كرد كه (ردز) در تابوت چه لباسی بر تن داشت و چه جواهراتی به همراه داشت.

 

خانواده او می‌پرسیدند كه از كجا این‌چیزها را می‌داند و مایك پاسخ داد (ردز) پیش او آمده بود تا او را ببیند. چندین سال بعد (بابی) پسر (جوآن) برای جنگ راهی ویتنام شد. دایی مایك به او گفت فردا تا من نیامده‌ام حركت نكن. چون می‌خواهم یك سكه شانس به تو بدهم تا از تو حفاظت كند.

 

دایی مایك خیلی اصرار داشت كه این سكه را به بابی بدهد. روز بعد همه خانواده برای بدرقه (بابی) به فرودگاه رفتند. همه به جز دایی مایك. دایی مایك هرگز به فرودگاه نیامد و بابی مجبور شد بدون دیدن او به ویتنام برود.

 

خانه ارواح در جنوب نیوجرسی (روح دایی مایك)

 

وقتی جوآن به خانه برگشت همسایه‌ها به او گفتند تلویزیونش را روشن كند و به اخبار گوش بدهد. او تلویزیون را روشن كرد. اخبار، برادرش (مایك) را نشان می‌داد كه كشته شده و روی زمین افتاده بود او به هنگام سرقت از یك بانك كشته شده بود زیرا می‌خواست یك كلكسیون سكه را بدزدد. یك شب بابی در پایگاه خود نگهبان بود. نیمه‌های شب چشمش به شخصی افتاد كه در تاریكی به او نزدیك می‌شود.

 

فرمان ایست داد. اسلحه را به سمت او گرفت. تا به حال به سوی یك انسان واقعی شلیك نكرده بود و به همین خاطر تردید داشت. آن شخص نزدیك‌تر شد و ناگهان بابی او را شناخت.

 

او (دایی مایك) بود. دایی مایك به او گفت پشت سرت را نگاه كن. وقتی بابی برگشت درست رو ‌به روی خود یك سرباز دشمن را دید كه با خنجر آماده ایستاده بود. بابی فورا شلیك كرد و او را كشت وقتی برگشت دیگر دایی مایك آن‌جا نبود. دایی‌اش نتواسته بود سكه شانس را به او بدهد ولی گویا خود آن‌جا رفته بود تا جانش را نجات بدهد. پس از جنگ بابی راننده اتوبوس شد.

 

یك شب دوباره احساس كرد درست مثل زمان جنگ حضور دایی مایك را حس می‌كند. صدای او را شنید كه می‌گفت (پشت سرت را نگاه كن) او برگشت و مردی را دید كه با یك چاقو آماده ضربه زدن به اوست. او آن مرد را خلع سلاح كرد و به پلیس تلفن زد. بابی هنوز هم هرازگاهی كه خطری تهدیدش می‌كند دایی مایك را می‌بیند.

 

 

تهیه و تنظیم : مجله تالاب

 

 

جدیدترین مطالب سایت