تجربه عجیب از جن و روح
یك روز دوست همكارم (لورا) از من خواست همراهش به فروشگاه و دفتر یك فالگیر بروم. من هم كه تا آن زمان به چنین جایی نرفته بودم قبول كردم و با اتومبیل او به راه افتادیم. وقتی به فروشگاه رسیدیم لورا داخل دفتر رفت تا در خصوص مسائل خصوصی با فالگیر مشاوره كند. من هم در قسمت فروشگاه ماندم و به لوازم گوناگونی كه اغلب مربوط به كف بینی، فال و… بود نگاه كردم.
وسایل جالبی آن جا پیدا میشد. ناگهان چشمم به یك گوی بلورین افتاد كه بسیار زیبا بود. تصمیم گرفتم آن را بخرم. دسته چكم را بیرون آوردم و یك برگه از آن را پر كردم و كندم البته برای خرید با چك باید به فروشنده كارت شناسایی نشان میدادم.
من هم گواهینامه رانندگیام را از كیف پولم بیرون آوردم و به او نشان دادم و درست مثل همیشه دوباره آن را با دقت سر جایش گذاشتم. ملاقات لورا با فالگیر طولانی شد و من برای اینكه سرم را گرم كنم چند بار از اول تا آخر فروشگاه را تماشا كردم. ناگهان برای نخستین بار چشمم به یك (تخته وییا)ی مدور افتاد. شكل عجیبی داشت، انگار مرا به سوی خود فرا میخواند. روی آن دستی كشیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ولی احساس میكردم باید از آن دور شوم.
یادم افتاد كه باید خداحافظی كنم. تا آن زمان تخته وییا ندیده بودم ولی در جایی خوانده بودم كه وقتی كارمان با آن تمام میشود باید بگوییم (خداحافظ) و این خیلی مهم است. دوباره با صدای بلندتری گفتم (خداحافظ.) درست بالای تخته، یك موبایل آویزان بود. متوجه شدم كه وقتی خداحافظی كردم موبایل تكان خورد. اهمیتی به آن ندادم. فكر كردم حتما باد آن را تكان داده است هر چند كه هیچ نسیمی را احساس نكرده بودم.
به هر حال به قسمت جلویی فروشگاه رفتم و با فروشنده كمی حرف زدم. چیز دیگری توجهم را جلب كرد و خواستم آن را هم بخرم ولی در كمال تعجب متوجه شدم گواهینامهام در كیف پولم نیست. از خرید منصرف شدم و به دنبال گواهینامه گشتم ولی اثری از آن نبود. بالاخره جلسه ملاقات لورا تمام شد و از آن فروشگاه عجیب خارج شدیم. باید دوباره به محل كارمان بازمیگشتیم چون اتومبیل من در پاركینگ آن جا پارك بود.
در طول راه بازگشت، با اینكه تمام شیشهها كاملا بسته بودند و رادیو هم روشن نبود ولی صدای هیاهومانندی در فضای اتومبیل میپیچید به طوری كه برای شنیدن حرفهای یكدیگر باید تقریبا داد میزدیم. لورا كه حسابی تعجب كرده بود، گفت: (چرا این طوری شده است؟) گفتم: (حتما باد است.) ولی او جواب داد: (نه من صدایی شبیه به صدای فلوت یا سوت میشنوم.) از حرفش تعجب كردم ولی در همان زمان از سمت راست سرم صدای فلوت به گوشم خورد. برگشتم ببینم كسی آن پشت نشسته است ولی كسی نبود. ترسیدم ولی با تحكم گفتم: (همین الان بس كن.) صدای فلوت و صداهای دیگر یك دفعه قطع شدند.
لورا میگفت تا به حال چنین چیزی را ندیده است. من هم نمیدانستم آن چه بود ولی هر چه بود تن ما را حسابی لرزاند.به محل كارمان رسیدیم و از یكدیگر خداحافظی كردیم. من هم سوار اتومبیل خودم شدم و به سمت خانه حركت كردم. در تمام مدت احساس میكردم تنها نیستم و كسی خیره به من نگاه میكند.
وقتی به خانه رسیدیم داشبورد اتومبیل را باز كردم تا تقویم كارهای روزانهام را بردارم و در كمال تعجب دیدم گواهینامهام آن جا لای تقویم است. چطور سر از داخل داشبورد درآورده بود، هرگز نفهمیدم. ولی همیشه احساس میكنم این موضوع و آن صداها به تخته وییای درون فروشگاه مربوط میشود. وقتی بار دیگر لورا از من خواست همراه او پیش فالگیر بروم مودبانه پیشنهادش را رد كردم.
تهیه و تنظیم : مجله تالاب