ماجرای دیوید شولتز و جن و ارواح

مجموعه : جن و ارواح
ماجرای دیوید شولتز و جن و ارواح

ماجرای دیوید شولتز و جن و ارواح

دیوید شولتز یك كشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام كسانی كه او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد كنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند .

 

در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان كه سرپرست مركز اموزش كشتی ای كه دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به قتل رسید.

 

صدها نفر در مجلس ترحیم او شركت كردند .پدرش داستان زیر را از او نقل كرده بود . این داستان امواج عاطفی قلب حاضرین را به لرزه در اورده بود.كسی نبود كه تحت تاثیر ان قرار نگرفته باشد.فیلیپ پدر دیوید چنین گفت:

 

وقتی عروسم تقریبا سه بعد از ظهر روز بیست و ششم با من تماس گرفت تا خبر فوت دیوید را بدهد از حیرت و ناباوری مات و مبهوت شدم و هق هق كنان چند و چون ماجرا را جویا شدم.

 

یكی از دوستانم انجا بود و به من تسلی میداد و من با حال زار مرتب همان سوالها را می كردم ناگهان داستانی را كه دیوید در سن چهار سالگی برایم تعریف كرده بود بخاطر اوردم به یاد اوردم كه چگونه محو سخنانش شده بودم .

 

سی دو سال پیش من با دیوید در حال بازی بودم او چند بار به زمین خورد در اخرین دفعه كه او را در اغوش گرفتم دستم را محكمتر گرفت و با چشمانی گشاده ومملو از شادی گفت :من یه راز خیلی خیلی بزرگ دارم كه می خوام با شما در میون بذارم.

 

برای اینكه او بتواند به من اعتماد كند و داستانش را برایم تعریف كند گفتم عالیه من عاشق رازم و او با حالت هشدار دهنده ای گفت بابا یادت باشه به هیچ كس نباید بگی وحالتی كاملا جدی به خود گرفت و گفت:

 

این اتفاق در اسمان و خیلی خیلی بالاتر از ابرها و موقعی كه من هنوز بدنیا نیومده بودم رخ داده.فراموش نمی كنم وقتی او این حرف را زد نزدیك بود نفسم بند بیاد . مطمئنم كه دهانم ار فرط تعجب باز مونده بود و با حیرت گفتم :

 

خب عزیزم چه اتفاقی افتاد ؟گفت :می دونی بابا اونجا دوازده مرد بودند . با ناباوری پرسیم دوازده مرد تو واقعا انها را شمردی و دیوید سرش راتكانی داد و گفت اره دوازده نفر بودند من انها رو شمردم در ان لحظه او از یك پسر چهار ساله خیلی مسن تر نشان میداد

 

در حال كه چشمانش برق شادی می زد ادامه داد :اونا دایره وار نشسته بودندمثل كسانی كه دور یك تكه ابر یا یك میز نشسته باشند اما میزی نبود و من فقط صورت انها را می دیدم و از بدنهایشان خبری نبود.

 

دیوید همچنان با یك لبخند بزرگ به من نگاه میكرد و من گفتم بعد چی شد. او گونه هایش را داخل مكید و گفت :خب یكی از اونها شروع به صحبت كرد دیگه هیچ كدوم از انها صحبتی نكرد و مردی كه با من صحبت كرد از همه پیرتر به نظر می امد.

 

و او به من گفت كه باید برم اون پایین و ادامه داد باید می رفتم اون پایین . خیلی پایین تا بتونم امتحان بدم و بعد او حرفش را تكرار كرد باید می رفتم اون پایین تا امتحان بدم.

 

در حال كه دیوید به زیر یكی از بزرگترین درختهای پارك می رفت به او گفتم دیوید این یه داستان خارق العاده هست فكر می كنی می تونی در این امتحان قبول بشی. همانطور كه اهسته اهسته راه می رفتیم دیوید دستش را شل تر كرد و گفت اوه البته و من بالاخره نفسم را بیرون دادم
و گفتم عالیه.

 

فاصله ای را با سكوت پیش رفتیم . سپس او ایستاد و سرش را بالا كرد و با حالتی شاد به من نگاه كرد .”اما من خیلی در اینجا نخواهم ماند”
و در این لحظه او دستم را رها كرد و مشغول بازی با خودش شد و مرا تنها گذاشت تا غرق در داستانش شوم و من همانطور كه به او قول داده بودم هرگز این داستان را برای كسی تعریف نكردم تا امروز.

 

این داستان به من ارامش و به این تراژدی پوچ و تكان دهنده یك مفهوم واقعی داده است . من همیشه از دیوید بخاطر تعریف كردن این داستان سپاسگزارم.

 

تهیه و تنظیم : مجله تالاب

جدیدترین مطالب سایت